... خوندن این مطلب به افراد 18- سال توصیه نمیشه ... معروف ترین ساختمان های دنیا هم میتوانند پاتوق ارواح باشند،پایه های ساختمان کاخ سفید در 13 اکتبر 1729 به زمین کوبیده شد و در نوامبر 1800 عملیات آن به پایان رسید، افراد زیادی مدعی شدند که در این ساختمان شبح وجود دارد.در یکی از گزارش های ثبت شده هری والترز (افسر فرمانده کاخ سفید)و سه افسر دیگر مدعی شدند که وقتی در یکی از شب ها در کنار هم ایستاده بودند حضور یک شبح را حس کرده بودند.همگی آن ها هوای خنکی را که بین آنها رد شده بود ، به خوبی حس کرده بودند. بسته شدن خود به خودی یک در را در مقابلشان دیده بودند . اما معروف ترین روحی که در طی 150 سال گذشته در کاخ سفبد دیده شده است،روح آبراهام لینکلن است(یکی از رییس جمهوران آمریکا)بیشترین گزارش ثبت شده مبتنی بر وجود لینکن به زمان کابینه روزولت بر می گردد؛شاید به دلیل این که هر دو آنها در زمان جنگ در رأس قدرت بودند.ملکه هلندکه مهمان کاخ سفید بوده است مدعی شده است روح لینکن را به چشم دیده است.شاهدان دیکری از جمله تئودور روزولت و هوبرت هور هم صدای ضربه به در اتاق خوابشان را شنیده اند.در این بین ، چند نفر از منشی های کاخ سفید هم ادعا کرده اند که روح لینکلن را در حالی که روی تخت نشسته و در حال در آوردن پوتینش بوده دیده اند. به واقعی بودنش شک نکن... شاید الان یکیشون پشت سرت باشه....کافی دستشو بذاره روی شونت تا حضورشو بهت نشون بده....بهتره به وجودشون شک نکنی!!!!یوهاااااااااااااااا هاااااااااااااا هااااااااااااااا
خونخوارا در 2 سالگی کره زمین را به خون کشید و هیچ موجودی را روی زمین زنده نگذاشت غیر از جانوری که هنوز هم درکنارش زندگی میکند و ناشناخته هست اما شرور او را انقضی صدا میکند و تعدادی از موجودات ساکن در ویشتونگا که بخاطر آلرژی قادر به نزدیک شدن به این ایالت نشد.خوابچهحالمیده (خونخوارا) در بخشی از شرورنامه خود از خاطره شرارت بزرگش در 2 سالگی اینچنین مینویسد : "یوهاهاهاهاهاهاهاها ها آره....بله.....خب......خون.....در ناتارگاوا در نزدیگی انغدشتان کنونی به جانوری رشیدم که 1 کیلومتر تاآشمان قد داشت وچهره ای جذاب و دلربا . بوی بسیار مطبوعی میداد.آن بو را فقط در خلاهای اطراف پارش تاکنون یافتم . هیبتش مرا مجذوب خود کرد.در آن زمان بود که از اصلیت خود خارج شدم . لحژه ای درخود تامل کردم.بزگترین حماقت عمرم درآن لحظه بود......جانور بزرگ از ترش به خود میلرزید و من متعجب.چون من درآن ژمان بخاطر رژیمی که داشتم موجودی نحیف شده بودم بطوری که سرم دیگر درمقابل خورشید نبود و سرمای آن مرا گرم نمیکرد.موجود زیبا که تنها چشمش باگزرویی که داخلش بود زیبایی خاصی به دهانش که کل هیبتش را تشکیل میداد بخشیده بود از ترش دشتش را به شمت من دراژ کرد و من هم ناخودآگاه با اورینگلاوایم ضربه ای به تانساکتارای مغزش زدم که انقضی آنچنان لذتی کرد که تمام وجود منحوش مشغوقه عمرم را به یکباره دردهان متروکش فروعید وآتشی از آشنتای دشتانش نوشیدنی بود که هضم غذایش را سریعتر میکرد...." خوابچهحالمیده تا 4 سالگی به شرارت ادامه داد اما در 5 سالگی با تونقارای 3 آشنا شد.تونقارای 3 که از نسل آشتسیژها بود برخلاف خاندانش تبدیل به شروری شد که میتوانست در عرصه شرارت گام جدیدی بنا کند اما آشنایی او با خونخوارا .... خون آشام نه یک هیولا است و نه یک روح، بلکه یک جسد زنده است، مرده ای که مرتبا باز می گردد، از قبر خود بیرون می آید برای کشتن. او نیروی زندگی را از وجود دیگران می گیرد و قادر است به موجودات دیگری مانند خفاش، گرگ یا موش تغییر شکل دهد. شکل ظاهری او به یک مرده شبیه است، و البته جسدی که اعضای آن سالم مانده است؛ چشمهای خیره و تشنه خون، دندانهای نیش تیز و برنده، دهان آمیخته با خون، ناخنهای بلند. به نور بسیار حساسیت دارد و تنها شبها از قبر خود بیرون می آید و به شکار می رود. چطور یک انسان تبدیل به یک خون آشام می شود؟ طبق داستانهای رومانی، رعدو برق شدید هنگام تولد، یا تولد نوزاد با موی خیلی زیاد می تواند دلیل باشد، یا اگر هنگام دفن مرده اشتباهی روی دهد یا شخصی از طرف یک وامپایر مورد حمله قرر گیرد، در همه این حالتها جسد او می تواند تبدیل به یک خون آشام شود. افراد خارج از نرم جامعه، بیشتر در معرض خطرند؛ دزدها، جنایتکاران، فاحشه ها، کسانی که بسیار دیر یا خیلی زود می میرند و خلاصه هر فرم غیر نرمال بودن. خب با خوندن این مطلب به این نتیجه رسیدم که انگار منم تقریبا خون آشامم ..یوهاهاهاهاها اتوموبیل مردی که به تنهایی سفر میکرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را ترمیم کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل ازآن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند ” ما نمی توانیم این را به بگوییم، چون تو یک راهب نیستی”. وقتی که شرور ادم شود ادم از ادمیت در میاید ... یوهاهاهاها (( این داستانی رو که الان میخوام بگم عین واقعیته)) قضیه بر میگرده به حدودا 35 سال پیش...تو یکی از روستاه های اطرارف شهرمون زندگی میکردن ...عشق شرط گذاشتن بودن...از اون داش مشیای روستا بوده مثه قیصر...میگفتن خیلی خوشگل و خوشتیپ بوده سر دسته ی جوانای روستا... زیاد شرط میذاشتن ،سر چیزای مختلف....ولی شرط این بارشون خیلی خرکی بوده....وقتی همه ی دوستاش جمع بودن شرط میذاره که همون نصفه شب بره سر مزار یه سیدی که چند کیلومتر با روستا فاصله داره و یه میخ بزنه و برگرده تا صبحه زود همه برن اونجا و ببینن که رفته اونجا.....وقتی نصفه شب شد با موتور سوزوکیش که اونوقتا آرزوی هر پسری تو اون سن و سال بود شد و به طرف مزار سید حرکت کرد....تنهایی تو شب براش یه مسئله ی معمولی بوده پدرش یکی از زمین دارای بزرگ روستا بوده و خیلی از شبا برای آبیاری اراضی کشاورزی به تنهایی تو زمینا مونده بود...ولی اون شب با همه ی شبای دیگه فرق داشت...یه کمی ترسیده بود...هیچ وقتی به تنهایی و نصفه شب سر قبر یه مرده نرفته بود اونم مرده ایی که حتی از مرگش یه هفته هم نگذشته بود....ولی او قیصر محله بود و نمیتونست از حرفش بگذره،شرط گذاشته بود...از موتورش پیاده شد و با عجله میخ بزرگی که همراه داشت و یه سنگ بزرگ رو از روی زمین برداشت و بالای قبر سید رفت...صدای هوهوی باد و ناله های شبانه جغد دویانه کننده بود ....احساس میکرد یکی چهارچشمی اونو میپاد...حواسش به اطرافش بود از ترس تو اون شب زمستانی تموم بدنش پر از عرق شده بود همون طور که دستانش میلرزید و از ههوی باد وحشت داشت میخ رو با عجله به زمین کوبید احساس کرد کسی پالتوش رو میکشه سریعا از جاش بلند شد که فرار کنه ولی مطمئن شد یکی پالتوشو داره میکشه . . . صبح خیلی زود دوستاش برای اینکه مطمئن بشن که راس گفته به قبر سید رفتن ولی ناگهان با جسم بی جان قیصر محلشون مواجهه میشن وقتی خواستن بلندش کنن متوجه میشن که توی اون تاریکی شب میخ رو به روی گوشه پالتوی خودش روی زمین کوبیده....بعد از اینکه به بیمارسان بردنش و توی آخرین نفسای زندگیش نجاتش دادن و با یه قیصر دیوونه و موجی مواجهه میشن ...بعد از اینکه 2 سال تمام در تیمارسان ازش مراقبت کردن و کمی بهود یافت داستان اون شب رو با زبان خودش تعریف کرد....
سسسسسسسسسسسسللللللللللللاممممممممممممم یه سلام شروری از طرف یه میت باحال ورودمو به وبلاگ شرورای اصصصصصصصصصصللللللل خوش اومد میگم. من که شاگرد شرورای عزیزم ولی یه شعریو یهو ساختم واسه شرورای عزیز که اینه: شرور زرنگش خوبه از همه رنگش خوبه توی کتاب نوشته آرومی کار زشته آروم همیشه خوابه جاش توی رختخوابه نتیجه اخلاقی::::::: با افتخار شرور باش وبا شرارت زندگی کن وگرنه عمرت بر فناست دیگه من برم تو قبرم شماهم نظراتتونو بهم بدید باتشکر: میت bye سلوم اشرار خوفین/البته اصلا مهم نیس خوف باشین یا بد/مهم نفس عمله من شروری هستم از ایران زمین و درراستای تحقق به اهداف شرورانه گام برمیدارم/باشد که عنصری بس خونخوار بوده و بتوانم در این مهم شرارتی بس خونین داشته باشم اما امروز و فید اولم/همانطور که میدانید دکتر شرور شری شری بزرگترین شرور حاضر در جهان هستند که به گفته خیلی ها هنوز زنده اند و در منطقه ای در شارتارا شرارت میکنند.بزودی اطلاعاتی در مورد شارتارا و مکانش به شما میدهم.تنها کتابی و اثری که اطلاعاتی را از دکتر به ما میدهد کتاب یوهاها هست که تنها یک نسخه اصلی از آن موجود است که دراختیار بنده حقیر هست و خواندن مطالب آن بسیار سنگین و البته سخت.اما بنده با توجه به علاقه ای که به ایشان داشتم این کتاب 1090004 برگی را خواندم و اکنون میخواهم برای شما بیان کنم.در مورد موضوعات کتاب هم در جلسات بعدی با شما سخن خواهم گفت.اما امروز اولین قسمت از بیوگرافی افتخار آمیز این قهرمان شرور که به خونخورا معروف است را برای شما قرار دادم بیوگرافی دکتر شرور شری شری ! بزرگ خاندان اشرار که در سال 204 قریشی شرشاری (9000009 سال قبل از میلاد) در منطقه ای به نام شرورستان در نزدیکی نیتراژگاوای جنوبی در کنار ساحل اوجستی دیده به جهان گشود. ایشان فرزند بیشعور آقاشیرتوشیرستان باشتااموراتت بگذره هستند و نسلشان از شینتارای آدم خوار سرچشمه گرفته و اصالتا شرورزاده هستند.شرور از کودکی با خون بزرگ شد. در همان زمان که به دنیا آمد مادرش را کشت و او را بلعید تا جهانیان بدانند شروری بس جانی پای به جهان گذاشته است.همان جا بود که پدرش لب به تحسین گشود و لبش بسته نشده بود که عمرش را به شرور بخشید چون این اسطوره دنیای اشرار دومین شرارت خود را با قتل وحشتناک پدر به انجام رسانده بود.خونخوارا به گونه ای سینه پدر را با یک دست شکافت که تا به امروز چنین تصویر هولناکی دنیا به خویش ندیده.دلاوری و شرارت شرور شهره عام و خاص بود و کس جرات نزدیک شدن به او را نداشت.1 سال بیشتر نداشت که به عضویت دانشگاه شرشورن شارتارا که برترین دانشگاه کل جهان از نظر همه چی هست درآمد و او آخرین شروری بود که آن دانشگاه را دید.چون تمام دانشگاه و دانشجویانش را به قبرستانی برای شرارتش تبدیل کرد. منتظر ادامه بیوگرافی اسطوره اشرار باشید **اینو از یه جایی کش رفتم مال خودم نیس ولی باحاله**
یک اتفاق بسیار ساده باعث بوجود آمدن بزرگترین خانه مردگان شد . این مکان در ایتالیاست . باستان شناسان در این مکان برای اولین بار 8000 جسد دیدند . این اجساد وابسته به شغلشان در کنار یکدیگر قرار گرفته اند . برای مثال یک اتاق برای دکتر ها ، یک اتاق برای خانم ها ، یک اتاق برای آقایان و همچنین یک اتاق برای کودکان .
باستان شناسان کشف کرده اند که این اجساد خود به خود مومیایی شده اند و هیچ چیزی در آن دخیل نبوده !!!
این تصویر متعلق به قدیمی ترین مومیایی این دخمه می باشد که اسمش " سیلوستر گاویو " بوده و مربوط به سال 1595 می باشد .
و چند عکس دیگر از اجساد این دخمه :
هنگامی که به طبقه اول قدم می گذارید ، به یاد این جمله خواهید افتاد که " کسی که به اینجا قدم گذارد باید تمام آرزوهایش را فراموش کند " .
این تصویر متعلق به بچه ایست که در سال 1920 مرده است . او فقط 2 سال داشت . تابوت او از شیشه است که باعث می شود جسد همان حالت طبیعی خود را داشته باشد .
طبقه دوم شامل 5 قسمت است : یک قسمت برای مردان ، یک قسمت برای زنان ، یک قسمت برای کودکان ، یک قسمت برای افراد معروف و مشهور و یک قسمت برای دختران باکره . اما هیچ عکسی در رابطه با آن یافت نشد !!!
الآن چه حسی دارین ؟
اینجا حیرت آوره یا ترسناک ؟
وامپایرها بسیار به سختی می میرند، قابلت زنده ماندن آنها تقریبا بینهایت است. تنها نابود کردن آنها راهی برای نجات از دست آنهاست. برای این منظور، اهالی روستا به دور هم جمع می شوند (معمولا یک کشیش نیز در بین آنها هست)، و تابوتهای مردگان را از قبر بیرون می آورند و در جسدها به دنبال نشانه های خون آشام ها می گردند، اگر جسد متلاشی شده باشد، دوباره آنرا به تابوت و قبر خود بر می گردانند، در غیر این صورت یک چماق که سر آن تیز شده است را به قلب آن فرو کرده و بعد از آن سر جسد را قطع می کنند و باقی مانده جسد را سوزانده و خاکستر آنرا به روی قبر پخش می کنند.
بحثها درباره خون آشامها همچنان ادامه دارد و ظاهرا موضوع آسانی نیست! حتی از این پدیده به عنوان نشانه ای برای زندگی ماورای طبیعی نام برده می شود و بحث در این باره با بحث زندگی پس از مرگ همراه می شود یا حتی آنرا داغتر می کند. به خصوص این سوال مطرح می شود که آیا پس از مرگ، جسد از زندگی خالی می شود یا اینکه تا مدتی هنوز نشانه های زندگی در آن وجود دارد...
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را ترمیم نمودند. آن شب بازهم آن صدای مبهوت کننده و عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید. صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بار گفتند ” ما نمی توانیم این را به تو بگوییم، چون تو یک راهب نیستی”
این بار مرد گفت ” بسیار خوب، بسیارخوب، من حاضرم حتی زنده گی م را برای دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من میتوانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب شوم؟”
راهبان پاسخ دادند:” تو باید به تمام نقاط کرده زمین سفر کنید و به ما بگویی که تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین ار به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.”
مرد تصمیمش را گرفته بود. اورفت و 45 سال بعد برگشت و دروازه صومعه را زد.
مردگفت:” من به تمام نقاط کره زمین سفرکردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید نمودم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371 145 236 284 232 عدد است و 231 282 219 999 129 382 سنگ روی زمین وجود دارد.”
راهبان پاسخ دادند:” تبریک میگوییم، پاسخ تو کاملاً صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی ما اکنون میتوانیم منبع آن صدا را به تونشان بدهیم.”
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت:” صدا از پشت آن دروازه بود”
مرد دستگیره در را چرخاند و لی در قفل بود. مرد گفت: ” ممکن است کلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها کلید را به اودادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید درسنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم در از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد. پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد ولعل نفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت:” این کلید آخرین در است” . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدای چه بوده است متحیرشد. چیزی که او دید واقعاً شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید!
.
.
.
.
.
.
.
.
لطفاً به من فحش ندهید! خودم دارم دنبال آن احمقی که اینرا برای من فرستاده میگردم تا حق اش را کف دستش بگذارم.
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد می شه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد.
وسط جنگل، داره شب می شه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم... میبینم، نه از موتور ماشین سر در می آرم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد. هنوز خودم رو جمع و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره. تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلوی چشمم.
تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که نفس کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روی زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس
اومدن تو. یکیشون داد زد: محمد نگاه کن! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |