اتوموبیل مردی که به تنهایی سفر میکرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را ترمیم کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل ازآن هرگز نشنیده بود. صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند ” ما نمی توانیم این را به بگوییم، چون تو یک راهب نیستی”. (( این داستانی رو که الان میخوام بگم عین واقعیته)) قضیه بر میگرده به حدودا 35 سال پیش...تو یکی از روستاه های اطرارف شهرمون زندگی میکردن ...عشق شرط گذاشتن بودن...از اون داش مشیای روستا بوده مثه قیصر...میگفتن خیلی خوشگل و خوشتیپ بوده سر دسته ی جوانای روستا... زیاد شرط میذاشتن ،سر چیزای مختلف....ولی شرط این بارشون خیلی خرکی بوده....وقتی همه ی دوستاش جمع بودن شرط میذاره که همون نصفه شب بره سر مزار یه سیدی که چند کیلومتر با روستا فاصله داره و یه میخ بزنه و برگرده تا صبحه زود همه برن اونجا و ببینن که رفته اونجا.....وقتی نصفه شب شد با موتور سوزوکیش که اونوقتا آرزوی هر پسری تو اون سن و سال بود شد و به طرف مزار سید حرکت کرد....تنهایی تو شب براش یه مسئله ی معمولی بوده پدرش یکی از زمین دارای بزرگ روستا بوده و خیلی از شبا برای آبیاری اراضی کشاورزی به تنهایی تو زمینا مونده بود...ولی اون شب با همه ی شبای دیگه فرق داشت...یه کمی ترسیده بود...هیچ وقتی به تنهایی و نصفه شب سر قبر یه مرده نرفته بود اونم مرده ایی که حتی از مرگش یه هفته هم نگذشته بود....ولی او قیصر محله بود و نمیتونست از حرفش بگذره،شرط گذاشته بود...از موتورش پیاده شد و با عجله میخ بزرگی که همراه داشت و یه سنگ بزرگ رو از روی زمین برداشت و بالای قبر سید رفت...صدای هوهوی باد و ناله های شبانه جغد دویانه کننده بود ....احساس میکرد یکی چهارچشمی اونو میپاد...حواسش به اطرافش بود از ترس تو اون شب زمستانی تموم بدنش پر از عرق شده بود همون طور که دستانش میلرزید و از ههوی باد وحشت داشت میخ رو با عجله به زمین کوبید احساس کرد کسی پالتوش رو میکشه سریعا از جاش بلند شد که فرار کنه ولی مطمئن شد یکی پالتوشو داره میکشه . . . صبح خیلی زود دوستاش برای اینکه مطمئن بشن که راس گفته به قبر سید رفتن ولی ناگهان با جسم بی جان قیصر محلشون مواجهه میشن وقتی خواستن بلندش کنن متوجه میشن که توی اون تاریکی شب میخ رو به روی گوشه پالتوی خودش روی زمین کوبیده....بعد از اینکه به بیمارسان بردنش و توی آخرین نفسای زندگیش نجاتش دادن و با یه قیصر دیوونه و موجی مواجهه میشن ...بعد از اینکه 2 سال تمام در تیمارسان ازش مراقبت کردن و کمی بهود یافت داستان اون شب رو با زبان خودش تعریف کرد....
**اینو از یه جایی کش رفتم مال خودم نیس ولی باحاله** یه وقتایی میشه که حس شرور بودنم بهم میگه گردنشو بگیرم خفش کنم همین حسن خله(خون آشام ) رو میگم ولی جک گنجیشکه میگه من خیلی دوسش دارم خیلی بچه خوبیه....حالا بخاطر حرف جک خفش نمیکنم...معین یه دستم که نمیدونم چند وقته چیکار میکنه و کجا گم و گور شده باید یه حالی اساسی هم به اون داد ...آل خبیث و دلبر آدمخوار هم که خوشم میاد پایه هستن...شماها همتون هم دیگرو میشناسید ولی هیچ کدومتون لرد دویل رو نمیشناسید..ولی به زودی خواهید شناخت...بقیه بچه ها هم که هنوز تشریف نیاوردن .....بذارید همه جمع بشن تا یه خبر بسی خوفناک رو به بر و بچ اشرار بدم سلــــــــــتام به همه ی اشرار عزیز......به وبلاگ تازه تاسیس دخمه خونین خونین خوش اومدید...امیدواریم از شرارت به همراه ما لذت ببرید....
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را ترمیم نمودند. آن شب بازهم آن صدای مبهوت کننده و عجیب را که چند سال قبل شنیده بود، شنید. صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بار گفتند ” ما نمی توانیم این را به تو بگوییم، چون تو یک راهب نیستی”
این بار مرد گفت ” بسیار خوب، بسیارخوب، من حاضرم حتی زنده گی م را برای دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من میتوانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب شوم؟”
راهبان پاسخ دادند:” تو باید به تمام نقاط کرده زمین سفر کنید و به ما بگویی که تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین ار به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.”
مرد تصمیمش را گرفته بود. اورفت و 45 سال بعد برگشت و دروازه صومعه را زد.
مردگفت:” من به تمام نقاط کره زمین سفرکردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید نمودم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371 145 236 284 232 عدد است و 231 282 219 999 129 382 سنگ روی زمین وجود دارد.”
راهبان پاسخ دادند:” تبریک میگوییم، پاسخ تو کاملاً صحیح است. اکنون تو یک راهب هستی ما اکنون میتوانیم منبع آن صدا را به تونشان بدهیم.”
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت:” صدا از پشت آن دروازه بود”
مرد دستگیره در را چرخاند و لی در قفل بود. مرد گفت: ” ممکن است کلید در سنگی را هم به او بدهند. راهب ها کلید را به اودادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید درسنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم در از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد. پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد ولعل نفش قرار داشت. در نهایت رئیس راهب ها گفت:” این کلید آخرین در است” . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدای چه بوده است متحیرشد. چیزی که او دید واقعاً شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید!
.
.
.
.
.
.
.
.
لطفاً به من فحش ندهید! خودم دارم دنبال آن احمقی که اینرا برای من فرستاده میگردم تا حق اش را کف دستش بگذارم.
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد می شه!
اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، 20 کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد.
وسط جنگل، داره شب می شه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم... میبینم، نه از موتور ماشین سر در می آرم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.
با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بیصدا بغل دستم وایساد. من هم بیمعطلی پریدم توش. این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!
خیلی ترسیدم. داشتم به خودم میاومدم که ماشین یهو همون طور بیصدا راه افتاد. هنوز خودم رو جمع و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت میرفت طرف دره. تو لحظههای آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلوی چشمم.
تو لحظههای آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو میپیچوند.
از دور یه نوری دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند میدویدم که نفس کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش میاومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روی زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس
اومدن تو. یکیشون داد زد: محمد نگاه کن! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |